> مسافر - آواز عشق
قالب وبلاگ
آواز عشق

 

کوله پشتی اش رابرداشت وبه راه افتاد.رفت که به دنبال خدابگردد وگفت تاکوله ام ازخداپرنشود،برنخواهم گشت،نهالی رنجور و کوچک کنار

 راه ایستاده بود،مسافرباخنده ای روبه درخت گفت:چه تلخ است کنارجاده بودن ونرفتن...درخت زیرلب گفت: ولی تلختر ان است آن است

که بروی وبی ره آورد برگردی،کاش میدانستی آنچه درجستجوی آنی همین جاست. مسافر رفت وگفت:یک درخت ازراه چه میداند،پاهایش

 درگل است،اوهیچگاه لذت جستجورانخواهدیافت.نشنیدکه درخت گفت:امامن جستجورا ازخود آغازکرده ام،وسفرم را کسی نخواهد دید

جزآنکه باید... .مسافر رفت وکوله اش سنگین بود.سالهای سال رفت ورفت. مسافربازگشت، رنجور و ناامیدخدارانیافته بود،اماغرورش راگم

کرده  بود...درختی بالابلندوسبزکنارجاده بود زیرسایه اش نشست تا لختی بیاساید،مسافردرخت رابه یاد نیاورد،امادرخت اوراشناخت. درخت

گفت:سلام مسافر درکوله ات چه داری؟مرا هم میهمان کن مسافرگفت:بالا بلند،تنومند،شرمنده ام ،کوله ام خالی است وهیچ چیز ندارم.  

درخت گفت:چه خوب ،وقتی هیچ چیز نداری،همه چیز داری... . اما آن روز که میرفتی،درکوله ات همه چیز داشتی وغرورکمترینش بود، جاده

آن را ازتوگرفت،حالادرکوله ات جابرای خداهست،وقدری از حقیقت رادرکوله ی مسافرریخت... .چشم های مسافرازحیرت درخشیدو

گفت:سالهای سال رفتم وپیدانکردم وتونرفتی واین همه یافتی.درخت گفت:زیراتوازجاده رفتی ومن درخودم.وپیمودن خود دشوارترازپیمودن

جاده هاست. 


[ پنج شنبه 90/7/21 ] [ 6:31 عصر ] [ آوا ] [ نظرات () ]
امکانات وب


بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 3476