>
آواز عشق
|
ü عشق دانی که سرآغازش چیست ؟ [ پنج شنبه 90/7/21 ] [ 6:39 عصر ] [ آوا ]
[ نظرات () ]
کوله پشتی اش رابرداشت وبه راه افتاد.رفت که به دنبال خدابگردد وگفت تاکوله ام ازخداپرنشود،برنخواهم گشت،نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود،مسافرباخنده ای روبه درخت گفت:چه تلخ است کنارجاده بودن ونرفتن...درخت زیرلب گفت: ولی تلختر ان است آن است که بروی وبی ره آورد برگردی،کاش میدانستی آنچه درجستجوی آنی همین جاست. مسافر رفت وگفت:یک درخت ازراه چه میداند،پاهایش درگل است،اوهیچگاه لذت جستجورانخواهدیافت.نشنیدکه درخت گفت:امامن جستجورا ازخود آغازکرده ام،وسفرم را کسی نخواهد دید جزآنکه باید... .مسافر رفت وکوله اش سنگین بود.سالهای سال رفت ورفت. مسافربازگشت، رنجور و ناامیدخدارانیافته بود،اماغرورش راگم کرده بود...درختی بالابلندوسبزکنارجاده بود زیرسایه اش نشست تا لختی بیاساید،مسافردرخت رابه یاد نیاورد،امادرخت اوراشناخت. درخت گفت:سلام مسافر درکوله ات چه داری؟مرا هم میهمان کن مسافرگفت:بالا بلند،تنومند،شرمنده ام ،کوله ام خالی است وهیچ چیز ندارم. درخت گفت:چه خوب ،وقتی هیچ چیز نداری،همه چیز داری... . اما آن روز که میرفتی،درکوله ات همه چیز داشتی وغرورکمترینش بود، جاده آن را ازتوگرفت،حالادرکوله ات جابرای خداهست،وقدری از حقیقت رادرکوله ی مسافرریخت... .چشم های مسافرازحیرت درخشیدو گفت:سالهای سال رفتم وپیدانکردم وتونرفتی واین همه یافتی.درخت گفت:زیراتوازجاده رفتی ومن درخودم.وپیمودن خود دشوارترازپیمودن جاده هاست. [ پنج شنبه 90/7/21 ] [ 6:31 عصر ] [ آوا ]
[ نظرات () ]
لطفا ازلحظه لذت ببرید.
[ پنج شنبه 90/7/21 ] [ 5:32 عصر ] [ آوا ]
[ نظرات () ]
نابینایی درشب تاریک سبویی دردست داشت وبه راهی می رفت.شخصی فضول به او رسیدوخطاب به وی گفت:ای نادان،شب وروزپیش تویکسان است وروشنی وتاریکی برابر،چراباخودچراغ حمل میکنی؟نابیناگفت:این چراغ رابرای این برداشته ام تاکوردلی چون توبه من تنه نزندوسبوی مرانشکند... [ پنج شنبه 90/7/21 ] [ 5:10 عصر ] [ آوا ]
[ نظرات () ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |