> آواز عشق
قالب وبلاگ
آواز عشق

 

ü  عشق دانی که سرآغازش چیست ؟

امتداد دو نگاه

یکی از عمق دل و قعر وجود ، آن یکی بعد سجود

آن زمانی که دو چشمت ،  پیله خواهش را به وجودم تابید

ودر آن ظلمت و تاریکی شب ،

جاده ای روشن را در فراسوی افق دید زدم

و تو آن یاور دیرینه من ، که در آن جاده سبز

هم نوا با دل سودا زده ام  ، پا به اقلیم عدم می نهی و می گذری

چشم من خیره به دنبال تو کز غور وجود

با دو دستی که به مهر آغشته است ، سوی من آیی و با نغز کلام

دل سرگشته و حیرانم را نزد خود می خوانی

آه ای یاور من

یاد آن روز که در سایه آن سرو  بلند ، سخنت بشنودم

تو به من گفتی ار آن چشمه نور، تو به من گفتی از آن کاخ بلور

گفتی آن چشمه نور ، چشم بر راه تو است

گفتی آن کاخ بلور، خواهد آن روز رسد که توأش پادشهی

من شنیدم که بگفتی اندرون دل تو، جایگاهی است تهی از برای دل من

من دلم اندر کف ، آمدم چشمه نور ، آمدم کاخ بلور

آمدم تا که بر آن مسند عشق پادشاهی بکنم

در درون دل من ،سبدی بود پر از گل محبت و صفا

لیک گلهای سبد اندر آن جایگه ظلمانی که توأش کاخ بخواندی

همگی پژمردند ، همگی افسردند

دیگر از آن همه گلهای قشنگ ، اثری باقی نیست

حال دیگر حتی ، اشکهای من هم ،  چاره مردگی آنها را نتوانند کنند

تو در آن به اصطلاح کاخ بلور

در کنار آن همه چشمه نور

سبد پرگل من را بردی   
خنجر حسرت را تا به ته بر جگرم  بنشاندی

د رخیالت این است که دلم را بردی


[ پنج شنبه 90/7/21 ] [ 6:39 عصر ] [ آوا ] [ نظرات () ]

 

کوله پشتی اش رابرداشت وبه راه افتاد.رفت که به دنبال خدابگردد وگفت تاکوله ام ازخداپرنشود،برنخواهم گشت،نهالی رنجور و کوچک کنار

 راه ایستاده بود،مسافرباخنده ای روبه درخت گفت:چه تلخ است کنارجاده بودن ونرفتن...درخت زیرلب گفت: ولی تلختر ان است آن است

که بروی وبی ره آورد برگردی،کاش میدانستی آنچه درجستجوی آنی همین جاست. مسافر رفت وگفت:یک درخت ازراه چه میداند،پاهایش

 درگل است،اوهیچگاه لذت جستجورانخواهدیافت.نشنیدکه درخت گفت:امامن جستجورا ازخود آغازکرده ام،وسفرم را کسی نخواهد دید

جزآنکه باید... .مسافر رفت وکوله اش سنگین بود.سالهای سال رفت ورفت. مسافربازگشت، رنجور و ناامیدخدارانیافته بود،اماغرورش راگم

کرده  بود...درختی بالابلندوسبزکنارجاده بود زیرسایه اش نشست تا لختی بیاساید،مسافردرخت رابه یاد نیاورد،امادرخت اوراشناخت. درخت

گفت:سلام مسافر درکوله ات چه داری؟مرا هم میهمان کن مسافرگفت:بالا بلند،تنومند،شرمنده ام ،کوله ام خالی است وهیچ چیز ندارم.  

درخت گفت:چه خوب ،وقتی هیچ چیز نداری،همه چیز داری... . اما آن روز که میرفتی،درکوله ات همه چیز داشتی وغرورکمترینش بود، جاده

آن را ازتوگرفت،حالادرکوله ات جابرای خداهست،وقدری از حقیقت رادرکوله ی مسافرریخت... .چشم های مسافرازحیرت درخشیدو

گفت:سالهای سال رفتم وپیدانکردم وتونرفتی واین همه یافتی.درخت گفت:زیراتوازجاده رفتی ومن درخودم.وپیمودن خود دشوارترازپیمودن

جاده هاست. 


[ پنج شنبه 90/7/21 ] [ 6:31 عصر ] [ آوا ] [ نظرات () ]

لطفا ازلحظه لذت ببرید.

  • برای ناراحت بودن خیلی وقت داریم.پس چرابه فرداموکولش نکنیم؟
  • ازامروزهمه چیزراازنو آغازکنیم.
  • برای رسیدن به موفقیت بایدمثل زمان کودکی کنجکاو باشیم.
  • به طبیعت برویم.
  • برای خودمان برای دل خودمان جشن بگیریم وشادباشیم.
  • کمی درزندگی خودرنگ جاری کنیم.
  • به جزئیات بی توجه نباشیم،کمی دقیق ترشویم.
  • چرا از زیبایی هابه سادگی بگذریم ومنتظرچیزی دیگرباشیم؟
  • لذت یعنی چه؟یعنی کیف کردن ازتمام چیزهای کوچک.
  • دلتان برای هیجانات دوران کودکی تنگ نشده است؟
  • تغییرات کوچک ایجادکنیم،حداقل برای قابل تحمل کردن خیلی ازچیزها.
  • موفق باشیم وشادوپایدار.

[ پنج شنبه 90/7/21 ] [ 5:32 عصر ] [ آوا ] [ نظرات () ]

نابینایی درشب تاریک سبویی دردست داشت وبه راهی می رفت.شخصی فضول به او رسیدوخطاب به وی گفت:ای نادان،شب وروزپیش تویکسان است وروشنی وتاریکی برابر،چراباخودچراغ حمل میکنی؟نابیناگفت:این چراغ رابرای این برداشته ام تاکوردلی چون توبه من تنه نزندوسبوی مرانشکند...


[ پنج شنبه 90/7/21 ] [ 5:10 عصر ] [ آوا ] [ نظرات () ]
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 3474